Thursday, November 12, 2009

چگونه بودن در این روز ها

"من می اندیشم، پس من هستم..." رنه دکارت

"من احساس می کنم، پس من هستم ..." آندره ژید

"من نا فرمانی می کنم، پس من هستم ..." آلبر کامو


هر که بودن خود را به گونه ای تعریف کرده و می کند. این بودن گویا پرسش برجسته ای شده است که این همه تعریف، که گهگاه ناقض همند، برای اش بوده و هست. پرسش اما اینجا است، که بودن چیست؟ گمان می کنم از دید آنها بودن یعنی تفاوت داشتن. تفاوت داشتن با حیوان، یعنی انسان بودن. این را از آنجا می گویم که همه ی این تعاریف به گونه ای یک ویژه گی آدمی را گوشزد می کند. اندیشه، احساس، نافرمانی و ... همه را شاید تنها این انسان خاکی است که دارد. اما از دید یکی، آن ویژه گی برجسته است و سایر ویژه گی ها کژ و بی جا و از دید دیگری، این نمایه، راه است و سایر نمایه ها کج راه هایی است که به سرانجام آدمیت نمی رسند.

بسیار فلسفی شد. اصلا خواست ام متن فلسفی نوشتن نبود. می خواهم درباره ی این روز ها در این کشور بگویم. این که چه جوری می توان "بود"! چه گونه راه مان را دنبال کنیم و مشکلی هم برای مان پیش نیاید.


یکی از آسان ترین راه ها نق زدن است... "من نق میزنم، پس من هستم."

راه خوبی است زیرا هم وجدان مان را آرام می کند که خواهان وضع بهتری هستیم، هم بی خطر است. این راه را از درون تاکسی ها یاد گرفته ایم. تنها یک بدی دارد آن هم این است که علمی نیست. هنگامی که آغاز به بودن (نق زدن!) می کنیم، همه ی زمین و زمان را به زیر پرسش می بریم و چون گرم می شویم برای اندک زمانی هیچ کس یارای رویارویی با ما را ندارد سپس خسته شده جایگاه خویشتن را به یکی از شنونده های پیشین می دهیم. هیچ احساسی هم درباره ی این که شاید سخنان مان اصلا بر پایه ی منابع درستی نباشد، نداریم و تنها به این انگیزه پیش می رویم که شنونده هم مانند ما دل اش پر است!


راه دیگر ندیدن است... "من نمی بینم، پس من هستم."

آسان نیست، اما می شود. یعنی تاریخ می گوید بسیاری انجام داده اند و فرجام اش را دیده اند. در این روش باید برای دیدن چشم های مان را ببندیم. برای شنیدن گوش های مان را بگیریم. برای سخن گفتن هم می بایست لال شویم. نکته این جاست که فرد باید پافشاری کند که همه ی این کار ها را انجام می دهد. یعنی هم می بینیم، هم می شنویم، هم می خوانیم و ... کوتاه این که همه کار می کنیم، ولی به جز خود مان هیچ کس نمی فهمد چون باور داریم نیازی نیست دیگران بفهمند!


واپسین راه (!) سانسور کردن است... "خودم را سانسور می کنم، پس من هستم"

می گوییم، البته نه همه چیز را! چرا؟ سخنان مان، اندیشه های مان و دل بسته گی های مان را سانسور می کنیم، تا باشیم. مثلا در همین گونه های "بودن" یکی دو روش دیگر هم بود که ما نگفتیم. باز هم می پرسی چرا. خوب می خواهیم این واپسین تریبون های مان را هم نگه داریم و بگوییم هم چنان هستیم. این راه گویا بی هزینه است اما در عمل ، جور دیگری است. در این بودن دو نکته دارای برجسته گی است نخست آن که سانسور کردن سخنی به معنی باور نداشتن به آن نیست و دوم آن که این راه چون راه های پیشین نیست و تاریخ مصرف دارد...

No comments:

Post a Comment