Friday, November 13, 2009

زمزمه

مي دانيم هر آنچه را كه مي نويسيم پنداري دل خوش نيست و به يقين نمي دانيم نبشتنش بهتر است يا نانبشتنش.

اي دوست نه هر چه درست و صواب است ، روا باشد كه گفته شود. و خود را در بحري افكنيم كه ساحلش پديدار نباشد و چيزها نويسيم بي خود كه چون به خود آييم پشيمان باشيم و رنجور.

اي دوست ميترسيم....... جاي ترس دارد....... از مكر سرنوشت.

حقاً و به حرمت دوستي ، نمي دانيم اين چه را كه مي نويسيم راه سعادت است که مي رويم يا راه شقاوت.

و حقاً نمي دانيم اين نوشتن طاعت است يا معصيت؟

كاشكي به يكبارگي نادان ميشديم تا از خويشتن رهايي مي يافتيم.

چون احوال عاشقان نويسيم،نشايد. چون احوال عاقلان نويسيم، هم نشايد. و هر چه نويسيم،نشايد و اگر هيچ ننويسيم، هم نشايد. واگر گوييم، نشايد. و اگر خاموش گرديم، هم نشايد و اگر اين وا گوييم ، نشايد واگر آن واگونگوييم ،هم نشايد.

پس

زمزمه مي كنيم...


زمزمه، زمزمه است. نه فرياد است و نه سكوت. فرياد نيست چون تامل بر آن است كه بهانه جويي ميكنيم و سكوت نمي باشد چون نشانه رضايت است. پس نه فرياد مي زنيم و نه سكوت مي كنيم بلكه فقط زمزمه مي كنيم.

زمزمه مي كنيم چون نمي خواهيم خدايان دروغین خواسته هاي ما را بشنوند بلكه مي خواهيم خداي يكتا شنواي ما باشد.

زمزمه مي كنيم تا همراه شويم با تمام كساني كه تصميم به سكوت دارند و تمام كساني كه مي خواهند فرياد كشند.

زمزمه مي كنيم تا بگوييم هر كس با هر اعتقاد، هرفرهنگ و هر زبان اگر زمزمه كند همگان مفهومش را درك خواهند كرد.چون مفهوم زمزمه در درست نشنيدن آن است.

زمزمه مي كنيم تا بگوييم نه ترس بر ما چيره شده است و نه خستگي. بلكه زمزمه هايمان نشانه اي از اميد وجودمان است.

زمزمه مي كنيم تا ثابت كنيم كه اگر از قلم هايمان ديگر صداي جير جير بلند نمي شود ولي هنوز تاب زمزمه كردن را دارد.

زمزمه ميكنيم تا بگوييم اگر دنيا زمزمه كند هيچ ديوار صوتي، نشكسته باقي نخواهد ماند.

زمزمه مي كنيم تا روزي كه تنها صاحب ايثار و انصاف هستي ، به زمزمه هايمان پاسخ دهد.

***

پس بياييد با ما همراه شويد وحنجره هايمان را در اختيار هم بگذاريم و با هم زمزمه كنيم.مخاطب ما تمام كساني هستند كه مطالب اين نشريه را نه به خاطر مي سپارند و نه از ياد مي برند، بلكه آن را زمزمه مي كنند. و خوش آمد ميگوييم به تمام كساني كه به جمع زمزمه گران مي پيوندند و خواسته هايشان را زمزمه مي كنند.و به خاطرمي سپاريم كه زمزمه فقط زمزمه است.

آرمان عدالت

1.تمامی مکاتب ادعای رهنمونی بشربه سعادت را می کنند.مکتب ها و ایدیو لوژی ها بر پایه فهمی از حقیقت ،خیر،عدالت و نیکی استوار است.تعریف حقیقت ،خیروعدالت اولی و مقدم بر تمام مکاتب است .با لاصطلاح این مفاهیم در بیرون آن دستگاه فکری تعریف می شودو بنای آن ایدئولوزی خاص بر پایه این تعاریف گذاشته می شود.


2.یک مسلمان قبل از ورود به اسلام باید تکلیف خود رابا این تعاریف مشخص کند.ودر بیرون دین تعاریف مشخص ،هماهنگ و خالی ازتناقضی از این مفاهیم داشته باشد.سپس دین خود را بر پایه این مفاهیم استوار کندونظام فکری خود را بالا ببرد.این که اصول اعتقادات ما تقلیدی نیست و تحقیقی است به همین دلیل است .فرد مسلمان باید با استفاده از عقل و منطق بتواند اصول اعتقادت خود را ثابت کند.


3.خداوند شیعیا ن باید عادل باشد .فرد شیعه قبل از ورود به دین ودر بیرون دین باید تعریف مشخصی از عدالت داشته باشد تا افعال خدا در این چهارچوب قرار دهد تا تشخیص دهد که خداوند عادل است یا خیر؟ خدای تشیع بر خلاف خدای اشاعره باید در چهار چوب عدالت عمل کند.اشاعره اعتقاد دارندهر عمل خداوند عین عدالت است. وهیچ محدودیتی بر فعل خداوند قائل نیستندولی شیعیان ومعتزله به این که خداوند باید طبق موازین عدالت عمل کند معتقدند والا دبگر خدا .خدا نیسیت.تکلیف عدالت باید دربیرون دین مشخص شود.اگر بخواهیم که افعال و خداوند را باعدالت اسلامی بسنچیم دور می شود ودور باطل است زیرا خداوند خود واضع شرع مقدس است.تعریف خیر وفضیلت به مانند عدالت مقدم بر ورود به دین است.مابه خداوند ایمان نمی آوریم چون او قهار است و ما ضعیف.ما به خداوند ایمان می آوریم چون او عادل است.ما به او ایمان می آوریم تابه عدالت برسیم ما به او ایمان می آوریم تا به خیر ونیکی برسیم.هدف از دینداری عدالت ورسیدن به نیکی ست.در تشیع عدالت فضیلت اولی و سعادت آخر است.اول وآخر دین عدالت ااست.عدالت به معنای انسانی آن به معنای وسیع کلمه.عدالت جزو اصول اعتقادات ماست و نشا ن می دهد که یک شیعه باید مسئله عدالت را در بیرون دین حل کند.وسپس وارد دین شود. هدف از دینداری بندگی نیست زیرا بندگی خود وسیله ایست که هدف والاتر و بزرگتر یعنی عدالت برسیم. شیعیان خداوند ودینی راکه عادل نباشد قبول ندارند.عدالت وسیله قرب الهی نیست.بلکه این قرب الهی است که وسیله رسیدن به عدالت است.

(لقد ارسلنا رسلنا با لبینات و انزلنا معهم الکتاب والمیزان لیقوم الناس بالقسط...) حدید آیه 25


4.بحثی که در مورد عدالت آورده شد عدالت در تمام شئون (سیاسی ،اجتماعی،هقتصادی،اخلاقی وحقوقی...)بوددر مورد عدالت سیاسی مصداق ونتیجه بحث بالا این می شود.

شیعیان حکومت دینی و اسلامی را قبول می کنندبه شرطی که با آن به عالت سیاسی برسند(البته عدالت سیاسی که در بیرون دین و فلاسمه سیاسی تعریف می کنند)نه اینکه وظیفه داشته باشند و مجبور باشند از حکومت دینی تبعیت کنند.حکومت اسلامی اگر طبق معیار های عدالت سیاسی عمل نکند خود به خود مشروعیت خود را از دست می دهد.زیرا هدف نهایی خود را که بر پایی عدالت بوده است را نقض می کند.باز هم تاکید می کنم که ما حق نداریم عدالت را در چهار چوب اسلام تعریف کنیم .و بگوییم عدالت سیاسی یعنی اجرای شرع الهی .عدالت سیاسی باید در بیرون دین وبا ابزار عقل ومنطق بدون استفاده از وحی وسنت تعریف شودو سپس حکومت اسلامی خود را بر این سنگ محک عرضه کند و ببیند آیا از این آزمایش سر بلند بیرون می آید و یا خیر؟اگر قرار باشد عدالت سیاسی را هجرای شرع تعریف کنیم و حکومت دینی را نیز حکومتی بدانیم که قرار است شرع را اجرا کندو ان وقت حکومت دینی را بر این سنگ محک عدالت عرضه کنیم دور می شود و دور باطل است.


داستان می گویند

همه در خواب رفته و از خویش تهی

آنچنان می گردند

که دگر در پس حادثه ها حسی نیست


به کجا رانده شدیم

در کجا خوابیدیم

در کجا می گردیم

چه کسی ناله شبگیر ما گوش کند


داستان می گویند

و همه در خوابند

کاش می فهمیدند

که چه کس غارت این قافله ها کرده ولی

همه در خواب فرو رفته و در تنهایی

راوی قصه خودش

دزد این قافله است

داستان می گوید

و خودش بیدار است


کاش می فهمیدند

که کسی نیست به فکر کس ولیک

"غم این خفته چند

خواب در چشم ترم می شکند"


Thursday, November 12, 2009

سلام

من نویسنده نیستم اما داستانی برایتون نوشتم البته من از اهل هنر وادب عذرخواهی میکنم که چنین جسارتی را انجام دادم اما امیدوارم که اون ها هم به بزرگی خودشون ببخشند.


« توی یکی از شهرهای دنیا که پایتخت یک کشور با آرمان های خیلی بزرگ بود آدم هایی زندگی میکردند که از شهرهای مختلف آن کشور بودند. اسم اون شهر کرج بود. از همه جای اون کشور اونجا بودند از مشهد ، ساری ، تبریز و تهران بگیر تا اصفهان ، شیراز ، سنندج و زاهدان.

یک بار پنج نفر از این مردمان خوب پایتخت درون تاکسی نشسته بودند و درباره ی فرد جدیدی که به شهر اون ها اومده بود صحبت میکردند ! یکی به دیگری می گفت: من شنیدم اون آدم خوبی؟!

با دروغ مخالف ، هیچ وقت دروغ نمی گه ؟!!! اون هم مسلمون ، نماز می خونه !

دومی گفت : ای کاکو ( برادر) اینکه نشد حرف ؟ علی نماز می خوند اشعری هم نماز می خوند؟!

این مسافران با هم بحث می کردند دو تا ایده ی مختلف اما با هم دوست بودند ، تمام غمشون کشورشون بود ، از هم انتقاد میکردند اما همدیگر را خراب نمیکردند اما میان این ها راننده تاکسی هیچ نمی گفت ، می شنید و فقط میتونست بشنود اما ای کاش میتونست حرف هم بزند ، درد و دل کند .

گذشت چند روز ، چند ماه ،چند سال . خیلی ها اومدند خدمت کردند کمک کردند خوب یا بد . مردم خوش بودند نه خوشی به تمام معنا ، مشکلاتی هم بود بهشت که نبود بالاخره غم و مشکلات هم بود. آخه بهشت را که نمیشه روی زمین بیارند. اما یکی اومد اون غریبه اومد ، حرف بهشت را زد. حرف درستی ، حرف زیبایی ، حرف ترقی ، حرف علی را زد. گفت کشور شما که هیچ ، من جهان را درست میکنم. مردم ساده ی اون کشور که قلبشون پاک ، صاف و صادق بود حرف اون غریبه را

باور کردند ، گذشت. دو سه سالی گذشت. تاکسی در پایتخت می چرخید و مسافر سوار می کرد. جالب بود اون پنج نفر دوباره گرد هم اومدند .

همه توی فکر بودند ، ساکت بودند هر کسی توی خودش غرق شده بود یکباره دومی گفت: آه ؟؟؟؟؟!

سومی گفت: ای برار (برادر) چی شده؟ در جواب گفت: نگرانم . اولی گفت: به خاطر چی نگرانی گارداش (برادر) ؟ گفت: نگرانم برای وطنم ، شهرم ، مردمانمان ، برادرانمان ، خواهرانمان. چهارمی در دل خود گفت از ماست که بر ماست و یکباره گفت: بخواهید تا به شما بدهند ، بجویید تا بیابید ، در را بزنید تا به روی شما باز شود . راننده تاکسی نگاهی کرد و فقط نگاه کرد . آخر او ایران بود. او شهزاده ای آواره بود.»


يكي آواره مرد است اين پريشانگرد / همان شهزاده ي از شهر خود رانده / نهاده سر به صحراها /

... / ((بجاي آوردم او را ، هان / همان شهزاده ي بيچاره است او كه شبي دزدان دريايي/ به شهرش

حمله آوردند / بلي ، دزدان دريايي و قوم جاودان و خيل غوغايي / به شهرش حمله آوردند / و او

مانند سردار دليري نعره زد بر شهر / دليران من ! اي شيران / زنان ! مردان ! جوانان ! كودكان !

پيران / وبسياري دليرانه سخنها گفت اما پاسخي نشنفت / اگر تقدير نفرين كرد يا شيطان فسون ، هر

دست يا دستان / صدايي بر نيامد از سري زيرا همه ناگاه سنگ و سرد گرديدند / از اينجا نام او شد

شهريار شهر سنگستان / پريشانروز مسكين تيغ در دستش ميان سنگها مي گشت / و چون ديوانگان

فرياد مي زد : آي / و مي افتاد و بر مي خاست ، گيران نعره مي زد باز / دليران من ! اما سنگها

خاموش/ همان شهزاده است آري كه ديگر سالهاي سال / ز بس دريا و كوه و دشت پيموده ست / دلش

سير آمده از جان و جانش پير و فرسوده ست / و پندارد كه ديگر جست و جوها پوچ و بيهوده ست

/ ... / دگر بيزار حتي از دريغا گويي و نوحه / .../ ز سنگستان شومش بر گرفته دل / پناه آورده سوي سايه

ي سدري / كه رسته در كنار كوه بي حاصل / و سنگستان گمنامش / كه روزي روزگاري شبچراغ

روزگاران بود (قصه ی شهرسنگستان از مهدی اخوان ثالث)

م.الف.بهار

زنان به سان شیشه اند با هر شکستن تیز و برنده تر می شوند

گفته بودی می روی
می روی تا خواسته ات را این کمترین آرزویت را فریاد بزنی
می روی تا بغض فرو خورده در سالیانت را باز هم در گلو بشکنی
گفته بودی خسته ام
از خواستن / از فریاد / از بغض

همه ی ما به کرات عبارت تساوی حقوق زن و مرد را شنیده ایم و خیلی ساده و بی تأمل از کنارش رد شدیم چون عادت کردیم همیشه خوشبین باشیم و نیمه ی پر لیوان را ببینیم ولی آیا نیمه ی خالی لیوانم حق ما نیست؟! با خود مون صادق باشیم , هر کدوممون تو هر جایگاهی که هستیم چقدر سعی کردیم برای برقراری این تساوی تلاش کنیم؟ البته که جای تأسف داره که بعضی از خانم های محترم وقتی در موقعیت بالاتر قرار می گیرند ضررشون برای برقراری این تساوی بسی بیشتر از مردان مخالف حقوق زنان است! جای گریه داره اگر بدونید کسی که لایحه ی حمایت از خانواده یا همون تعدد زوجین را به مجلس محترم تقدیم کرد یک خانم بود!! که خوشبختانه به تصویب نرسید. تو این لایحه آمده بود که یک مرد می تونه همسر دوم بگیره بدون اجازه ی همسر اول و با رأی دادگاه البته در صورتی که مرد استطاعت مالی داشته باشد و بتونه عدالت را برقرار کنه!! البته یک سوالی اینجا پیش می آد، اونم اینه که دادگاه چگونه متوجه می شه که مرد می تونه عدالت را برقرار کنه در صورتی که هنوز ازدواج دوم صورت نگرفته؟! انگار زن ایرانی دیگر هیچ مشکلی تو زندگی ندارد فقط نگران این است که شوهرش سریعتر ازدواج کنه!...

در جامعه هزاران عقیده می تونه وجود داشته باشه و این عقاید با احترام به یکدیگر می توانند به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کنند اما اگر یک عقیده بخواد خودشو به دیگران تحمیل کنه کار مشکل می شه و آرامش جامعه به هم می ریزه و خیلی از چیزهایی که ممکن از نظر شما خوب باشه از نظر دیگران خوب نیست و شما تیم دیگران نیستید که برای اونها تعیین و تکلیف کنی. دین و مذهب هم یک مسئله¬ی کاملا شخصی و خصوصی هر فرد است آیا مگه بالاتر از خدا هم هست؟ خدا انسانها را آزاد آفرید و به وسیله ی کتابش راه درست را نشون داد یعنی اگه از این راه برید می رید بهشت و اون یکی راه به جهنم ختم می شه. حالا شما خودتون مختارید هر راهی که می خواید انتخاب کنید با توجه به قدرت تفکر و اختیار خودتون . یعنی راه را نشونمون داد و تصمیم گیری نهایشو به عهده ی خودمون گذاشت .
"ای پیامبر به همسران و دخترانت و زنان مومنان بگو: جلبها (روسری ها) خود را به خویش نزدیک کنند این کار برای اینکه شناخته شوند و مورد آزار قرار نگیرند، بهتر است. همانا خدا آمرزنده ی مهربان است" ( احزاب آیه ی 59)
حالا آیا به نظر شما کسی حق داره به یک زن بگه که حجاب الزامی است؟ واقعا اگربه زن و مرد به عنوان یک انسان نگاه بشه اونا هم می تونند آزادانه پوشش خودشونو انتخاب کنند. آیا واقعا پوشیدن روسری که از ترس توسری باشه فایده داره؟ پوشش یک زن وقتی ارزش داره که آزاد باشه و تو دین آزادی پوشیده باشه! و وقتی دین و سیسات به هم مربوط می شن و وقتی دیگاه سکولاریزه نادیه گرفته می شه به کرات می بینیم که بعضی از خانم ها برای ارتقای درجه و رتبه در محل کار نوعی پوششی را انتخاب می کنند که اصلا اعتقادی پشت آن وجود نداره. و معمولا در محل کار یجورند و در بیرون یه جور دیگه!!!

مسئله ی متأثر کننده ی دیگه اینه که مادر هیچ حقی در قبال فرزندش نداره جای تاسف داره که یک مادری که نه ماه آزگار یک بچه رو حمل می کنه و چه سختی هایی می کشه ، حالا که تو بیمارستان بچه را به دینا اورده اگه خدایی نکرده بچه یه مشکلی براش پیش بیاد و احتیاج به ماندن مجدد تو بیمارستان داشته باشه این پدر که باید اجازه بده بچه بمونه یا نه حالا اگه پدر محترم هم تو بیمارستان تشریف نداشته باشن جد پدری بچه که شایدم اصلا ندونه نوه دار شده اجازش مهمتر از مادری که این همه سختی کشیده واقعا آیا این عدالته؟ آیا قانون اساسی کشور ما نیازمند یک تغییرات اساسی در مورد حقوق زنان نیست؟ ! به هر گوشه ای که نگاه می کنیم آثار تبعیض جنسیتی به وضوح مشخصه فقط باید چشمامونو باز کنیم و ببینیم و واقعا تو هیچ جامعه معجزه رخ نمی ده مگه اینکه مردم بیدار بشن و اینم بدونید که کسی نم یاد بگه بیا این حقت بگیرش!! نه این خودمونیم که باید اول حق و حقوق مونو بشناسیم بعدا تلاش کنیم واسه ی گرفتنش. تغییرات در جامعه به تلاش مردم برای ایجاد این تغییرات بستگی داره.

چگونه بودن در این روز ها

"من می اندیشم، پس من هستم..." رنه دکارت

"من احساس می کنم، پس من هستم ..." آندره ژید

"من نا فرمانی می کنم، پس من هستم ..." آلبر کامو


هر که بودن خود را به گونه ای تعریف کرده و می کند. این بودن گویا پرسش برجسته ای شده است که این همه تعریف، که گهگاه ناقض همند، برای اش بوده و هست. پرسش اما اینجا است، که بودن چیست؟ گمان می کنم از دید آنها بودن یعنی تفاوت داشتن. تفاوت داشتن با حیوان، یعنی انسان بودن. این را از آنجا می گویم که همه ی این تعاریف به گونه ای یک ویژه گی آدمی را گوشزد می کند. اندیشه، احساس، نافرمانی و ... همه را شاید تنها این انسان خاکی است که دارد. اما از دید یکی، آن ویژه گی برجسته است و سایر ویژه گی ها کژ و بی جا و از دید دیگری، این نمایه، راه است و سایر نمایه ها کج راه هایی است که به سرانجام آدمیت نمی رسند.

بسیار فلسفی شد. اصلا خواست ام متن فلسفی نوشتن نبود. می خواهم درباره ی این روز ها در این کشور بگویم. این که چه جوری می توان "بود"! چه گونه راه مان را دنبال کنیم و مشکلی هم برای مان پیش نیاید.


یکی از آسان ترین راه ها نق زدن است... "من نق میزنم، پس من هستم."

راه خوبی است زیرا هم وجدان مان را آرام می کند که خواهان وضع بهتری هستیم، هم بی خطر است. این راه را از درون تاکسی ها یاد گرفته ایم. تنها یک بدی دارد آن هم این است که علمی نیست. هنگامی که آغاز به بودن (نق زدن!) می کنیم، همه ی زمین و زمان را به زیر پرسش می بریم و چون گرم می شویم برای اندک زمانی هیچ کس یارای رویارویی با ما را ندارد سپس خسته شده جایگاه خویشتن را به یکی از شنونده های پیشین می دهیم. هیچ احساسی هم درباره ی این که شاید سخنان مان اصلا بر پایه ی منابع درستی نباشد، نداریم و تنها به این انگیزه پیش می رویم که شنونده هم مانند ما دل اش پر است!


راه دیگر ندیدن است... "من نمی بینم، پس من هستم."

آسان نیست، اما می شود. یعنی تاریخ می گوید بسیاری انجام داده اند و فرجام اش را دیده اند. در این روش باید برای دیدن چشم های مان را ببندیم. برای شنیدن گوش های مان را بگیریم. برای سخن گفتن هم می بایست لال شویم. نکته این جاست که فرد باید پافشاری کند که همه ی این کار ها را انجام می دهد. یعنی هم می بینیم، هم می شنویم، هم می خوانیم و ... کوتاه این که همه کار می کنیم، ولی به جز خود مان هیچ کس نمی فهمد چون باور داریم نیازی نیست دیگران بفهمند!


واپسین راه (!) سانسور کردن است... "خودم را سانسور می کنم، پس من هستم"

می گوییم، البته نه همه چیز را! چرا؟ سخنان مان، اندیشه های مان و دل بسته گی های مان را سانسور می کنیم، تا باشیم. مثلا در همین گونه های "بودن" یکی دو روش دیگر هم بود که ما نگفتیم. باز هم می پرسی چرا. خوب می خواهیم این واپسین تریبون های مان را هم نگه داریم و بگوییم هم چنان هستیم. این راه گویا بی هزینه است اما در عمل ، جور دیگری است. در این بودن دو نکته دارای برجسته گی است نخست آن که سانسور کردن سخنی به معنی باور نداشتن به آن نیست و دوم آن که این راه چون راه های پیشین نیست و تاریخ مصرف دارد...