Thursday, November 12, 2009

سلام

من نویسنده نیستم اما داستانی برایتون نوشتم البته من از اهل هنر وادب عذرخواهی میکنم که چنین جسارتی را انجام دادم اما امیدوارم که اون ها هم به بزرگی خودشون ببخشند.


« توی یکی از شهرهای دنیا که پایتخت یک کشور با آرمان های خیلی بزرگ بود آدم هایی زندگی میکردند که از شهرهای مختلف آن کشور بودند. اسم اون شهر کرج بود. از همه جای اون کشور اونجا بودند از مشهد ، ساری ، تبریز و تهران بگیر تا اصفهان ، شیراز ، سنندج و زاهدان.

یک بار پنج نفر از این مردمان خوب پایتخت درون تاکسی نشسته بودند و درباره ی فرد جدیدی که به شهر اون ها اومده بود صحبت میکردند ! یکی به دیگری می گفت: من شنیدم اون آدم خوبی؟!

با دروغ مخالف ، هیچ وقت دروغ نمی گه ؟!!! اون هم مسلمون ، نماز می خونه !

دومی گفت : ای کاکو ( برادر) اینکه نشد حرف ؟ علی نماز می خوند اشعری هم نماز می خوند؟!

این مسافران با هم بحث می کردند دو تا ایده ی مختلف اما با هم دوست بودند ، تمام غمشون کشورشون بود ، از هم انتقاد میکردند اما همدیگر را خراب نمیکردند اما میان این ها راننده تاکسی هیچ نمی گفت ، می شنید و فقط میتونست بشنود اما ای کاش میتونست حرف هم بزند ، درد و دل کند .

گذشت چند روز ، چند ماه ،چند سال . خیلی ها اومدند خدمت کردند کمک کردند خوب یا بد . مردم خوش بودند نه خوشی به تمام معنا ، مشکلاتی هم بود بهشت که نبود بالاخره غم و مشکلات هم بود. آخه بهشت را که نمیشه روی زمین بیارند. اما یکی اومد اون غریبه اومد ، حرف بهشت را زد. حرف درستی ، حرف زیبایی ، حرف ترقی ، حرف علی را زد. گفت کشور شما که هیچ ، من جهان را درست میکنم. مردم ساده ی اون کشور که قلبشون پاک ، صاف و صادق بود حرف اون غریبه را

باور کردند ، گذشت. دو سه سالی گذشت. تاکسی در پایتخت می چرخید و مسافر سوار می کرد. جالب بود اون پنج نفر دوباره گرد هم اومدند .

همه توی فکر بودند ، ساکت بودند هر کسی توی خودش غرق شده بود یکباره دومی گفت: آه ؟؟؟؟؟!

سومی گفت: ای برار (برادر) چی شده؟ در جواب گفت: نگرانم . اولی گفت: به خاطر چی نگرانی گارداش (برادر) ؟ گفت: نگرانم برای وطنم ، شهرم ، مردمانمان ، برادرانمان ، خواهرانمان. چهارمی در دل خود گفت از ماست که بر ماست و یکباره گفت: بخواهید تا به شما بدهند ، بجویید تا بیابید ، در را بزنید تا به روی شما باز شود . راننده تاکسی نگاهی کرد و فقط نگاه کرد . آخر او ایران بود. او شهزاده ای آواره بود.»


يكي آواره مرد است اين پريشانگرد / همان شهزاده ي از شهر خود رانده / نهاده سر به صحراها /

... / ((بجاي آوردم او را ، هان / همان شهزاده ي بيچاره است او كه شبي دزدان دريايي/ به شهرش

حمله آوردند / بلي ، دزدان دريايي و قوم جاودان و خيل غوغايي / به شهرش حمله آوردند / و او

مانند سردار دليري نعره زد بر شهر / دليران من ! اي شيران / زنان ! مردان ! جوانان ! كودكان !

پيران / وبسياري دليرانه سخنها گفت اما پاسخي نشنفت / اگر تقدير نفرين كرد يا شيطان فسون ، هر

دست يا دستان / صدايي بر نيامد از سري زيرا همه ناگاه سنگ و سرد گرديدند / از اينجا نام او شد

شهريار شهر سنگستان / پريشانروز مسكين تيغ در دستش ميان سنگها مي گشت / و چون ديوانگان

فرياد مي زد : آي / و مي افتاد و بر مي خاست ، گيران نعره مي زد باز / دليران من ! اما سنگها

خاموش/ همان شهزاده است آري كه ديگر سالهاي سال / ز بس دريا و كوه و دشت پيموده ست / دلش

سير آمده از جان و جانش پير و فرسوده ست / و پندارد كه ديگر جست و جوها پوچ و بيهوده ست

/ ... / دگر بيزار حتي از دريغا گويي و نوحه / .../ ز سنگستان شومش بر گرفته دل / پناه آورده سوي سايه

ي سدري / كه رسته در كنار كوه بي حاصل / و سنگستان گمنامش / كه روزي روزگاري شبچراغ

روزگاران بود (قصه ی شهرسنگستان از مهدی اخوان ثالث)

م.الف.بهار

No comments:

Post a Comment